دختر یهودی
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: اشکور
منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 415-419
موجود افسانهای: مردی که در غار زندگی میکرد.
نام قهرمان: دختر شمعون
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شمعون
ازدواج با محارم که در گذشتههای بسیار دور وجود داشتهاست با گذشت زمان منسوخ و حرام گشت. نسبت دادن این کار «حرام» به شمعون ناشی از نگاه برخی مردم است به بعضی مذاهب و ادیان. روایات دیگری نیز از این قصه در دست است که به دین افراداشارهای ندارد.در این روایت اشاره به اماکن مذهبی و افراد مورد اعتقاد دینی و همچنین عقاید مذهبی زیاد است و راوی یا راویان کوشیدهاند از آن در جهت تبلیغ استفاده کنند. یکی از کارکردهای قصه نیز تبلیغ است. کارکردهای مختلف قصه نشان میدهد که برد وسیعی در میان مردم داشته است .روایت «دختر یهودی» را به طور کامل از کتاب «افسانههای اشکور بالا»نقل میکنیم.
یک نفر یهودی بود به نام «شمعون». زن این یهودی که مُرد، یهودی یک لنگه کفش زنش را برداشت و همه جا را زیر پا گذاشت تا زنی پیدا کند؛ که آن کفش به اندازۀ پایش باشد؛اما پیدا نکرد. یک روز از دخترش خواست که آن لنگه کفش را به پا کند. دختر کفش را پوشید؛ درست به اندازۀ پایش بود. یهودی گفت:« زن من توی خانه بود و من بیرون خانه به دنبالش میگشتم؟» دختر گفت:« این چه فکری است که میکنی،من دخترت هستم.» یهودی گفت:«به دنبال کسی میگشتم که این کفش به اندازۀ پایش باشد و تو را پیدا کردم.» دختر گفت:« حال که این طور است، اشکالی ندارد، اجازه بده بروم لب آب و برگردم.» و میخواست بیرون برود که یهودی طنابی ابریشمی به کمر دختر بست و یک سر طناب را خود به دست گرفت تا دختر فرار نکند. دختر همین که از اتاق خارج شد، سر طناب را برید و به شاخۀ درختی بست و فرار کرد. رفت و رفت و رفت تا لب دریا رسید. تخته پارهایدید که از قایقی جدا شده بود. بر آن تخته پاره نشست و از دریا گذشت. آن سوی دریا آبادی نبود. دختر به ناچار بالای درختی رفت و نشست .یک روز شاه و لشکریان به شکار رفتند. در شکارگاه آهویی ظاهر شد. شاه گفت: آهو از زیر پای هر کس رد شد، آن شخص باید کشته شود. شاه و لشکریان آهو را محاصره کردند و آهو به این طرف و آن طرف دوید،و عاقبت از زیر پای شاه رد شد.لشکریان گفتند:« پس تو را باید بکشیم.» شاه گفت:«حرفی ندارم. کمی صبر کنید شاید بتوانم آهو را بگیرم.» و به دنبال آهو اسب تاخت و از آنجا دور شد. اما نتوانست به آهو برسد. در راه با خود گفت، اگر برگردم کشته میشوم؛ خودم این حرف را زدهام. و آن قدر اسب تاخت به کنار دریا رسید.اسب را رها کرد و بر تخته پارهاینشست و از دریا گذشت. آن طرف دریا آبادی نبود. کمی راه رفت تا اینکه بر بالای درختی دختری دید. رو به دختر کرد و گفت:«میتوانم پیش تو بیایم؟» دختر گفت:« من یک دختر تنها هستم چطور میتوانم قبول کنم که مردی پیش من بیاید؟» شاه گفت:« برای اینکه فکر بد نکنی، حاضرم تو را به عقد خود درآورم.» دختر گفت:«باشد. بیا بالا» و شاه رفت بالای درخت؛ و چون سواد داشت آن دختر را به عقد خویش درآورد. پس از یک سال صاحب پسری شدند، اسم آن پسر را «عباس» گذاشتند.یک چند که گذشت، چون دیدند زندگی بر بالای درخت مشکل است با لیف خرما قایقی درست کردند و بادبانی بر آن قایق نصب کردند و قایق را به لب آب آوردند. شاه کنار قایق ایستاد. زن رفت بچه را بیاورد تا با هم سوار شوند، اما همین که برگشت شاه را ندید. زن ماند و بچه، و هزار فکر عجیب و غریب .زن بیچاره بچه را برداشت و رفت تا به «غار»ی رسید که از آن «غار» صدای قرآن میآمد. گوشۀ غار ایستاد. صدایی برخاست که:« های زن! چه میخواهی؟» زن با خود گفت، من که چیزی نمیبینم، این کیست که مرا میبیند. این بود که قدمی به جلو برداشت و مردی را دید. سرگذشتش را برای آن مرد تعریف کرد. مرد گفت:«ناراحت نباش.» و قالیچهایبه او داد و گفت:« روی این قالیچه بنشین و چشمهایترا ببند. سه صلوات محمدی ختم کن به هر کجا که بخواهی میرسی.»زن بر قالیچه نشست و سه صلوات محمدی فرستاد. همین که چشم باز کرد، خود را کنار چشمهای دید در زیر درختی. همین که از روی قالیچه برخاست، قالیچه رفت و زن باز هم تنها ماند. زن بیچاره از بس در بیابانها زندگی کرده بود که به شکل آدم نبود.و هر کس او را میدید به تصور اینکه حیوانی وحشی است، فرار میکرد. این بار نیز زن برای اینکه از شر حیوانات در امان باشد، بالای درخت رفت و ماندگار شد. شاه به قصر برگشت و بر تخت نشست. روزی با وزیر به قصد شکار از شهر خارج شد. صبح بود که شاه سر چشمه رفت تا وضو بگیرد. عکسی در آب چشمه دید. همین که سر بلند کرد، زن و پسرش را دید. بس که ناراحت شد انگشتریاش در آب چشمه افتاد و متوجه نشد. به وزیر گفت:«خوابی دیدهام که امروز به شکار رفتن صلاح نیست.» و به قصر برگشتند . شاه به مادرش گفت:« در فلان جا بر بالای درختی زنی با بچهاش زندگی میکند. یک دست لباس بردار و برو، آن زن را به حمام ببر و بعد به این جا بیاور .»مادر شاه رفت و آن زن را پیدا کرد و به حمامش برد. زن پس از اینکه لباس تمیز پوشید با پسرش و مادر شاه به قصر آمد. شمعون یهودی - که از گم شدن دخترش ناراحت بود - رفت و رفت تا در شهری که آن پادشاه سلطنت میکرد، رمال شد.«شمعون» پیبرد که دخترش در خانۀ پادشاه است. این بود که به بهانههای مختلف به خانهایکه دخترش زندگی میکرد، راه یافت. و شبی سر پسر را برید و چاقو را در جیب مادر پسر گذاشت و رفت .صبح که شد، شاه گفت:«عباس»را پیش من بیاورید. گفتند:«در خواب است.» چند لحظه بعد باز هم شاه گفت: «عباس را پیش من بیاورید.» گفتند:«در خواب است.» خلاصه آفتاب بلند شد و عباس همچنان در خواب بود.دلواپس شدند و به سراغ پسرک رفتند. سر عباس از تن جدا شده بود. خبر به پادشاه بردند که، چه نشستهایسر عباس را از تن جدا کردهاند. پادشاه خشمگین شد و دستور داد «رمال» را حاضر کنند تا رمل بیندازد و معلوم کند چه کسی مرتکب این جنایت شده است. رمال که حاضر شد، پس از رمل انداختن گفت:« چاقوی خونآلود را در جیب هر کس پیدا کردید، آن شخص قاتل بچه است.» پس از جست و جوی بسیار، چاقوی خون آلود را در جیب مادر بچه پیدا کردند. پادشاه رو به زن کرد و گفت:« ای زن! به پسرت رحم نکردی، به ما رحم خواهی کرد؟ برو که دیگر نمیخواهمببینمت.» و دستور داد زن را از شهر بیرون کنند. زن گفت:«لااقل بچهامرا به من بسپارید.» و بچه را به او سپردند. زن فکر کرد بچه را دفن کند، اما دلش طاقت نیاورد و بچه را بغل کرد و رفت در مسجد خرابهاینشست و بنا کرد به گریه و زاری، تا بیهوش شد. «سید»ی به خوابش آمد و پرسید:«چه ناراحتی داری؟» زن گفت:« چه بگویم؟ پسری را که هزار آرزو برایش در سر داشتم از دست دادم و به من تهمت زدند و از قصر بیرونم کردند.سید گفت: «ناراحت نشو که من پسرت را به حال اول بر میگردانم به شرطی که جاروکش صحن امام رضا بشود.»زن گفت:«از دل و جان میپذیرم و من هم میرومکنارش میمانم.»«سید» نماز شکرانه خواند و سر به سوی خدا کرد و گفت:«ای پروردگار عالم! این بچه را زنده کن.» و بچه زنده شد. زن همین که به هوش آمد«سید» را کنارش ندید. با خود گفت، ای دل غافل! میتوانستماز «آقا» حاجتی دیگر بطلبم، با این همه خدا را شکر که بچهامزنده شد .رفتند و رفتند تا به صحن امام رسیدند. بچه در صحن امام رضا جاروکش شد .سالها گذشت. شاه با قشون و لشکر به زیارت امام رضا رفت. زن، همین که شاه را دید شناخت و گفت:« ای پادشاه امشب را مهمان من باشید.» شاه گفت:«تو برای این همه آدم جا داری؟» زن گفت:«غصۀ جا را نخورید.» شاه پذیرفت و با لشکریان به خانۀ آن زن رفت. پس از صرف شام، شاه گفت:«ای زن، چه چیزی باعث شد که ما را به شام دعوت کنی؟ »زن گفت:«اجازه بدهید من سرگذشتم را بگویم.» و داستان زندگیاشرا از آغاز تا پایان تعریف کرد. «شمعون» که به همراه پادشاه بود وسط حرفهای زن میدوید و میگفت:« بیربط میگوید، دروغ میگوید.» اما پادشاه میگفت: « بگذار حرفش را تمام کند و بعد هر چه میخواهی بگو.» داستان زندگی آن زن که تمام شد، شاه جلاد را صدا زد و گفت:« شمعون» را آتش بزنند. یک پیت نفت آوردند و شمعون یهودی را سوزاندند. بعد پادشاه به اتفاق زن و فرزندش به قصر برگشت.